Web Analytics Made Easy - Statcounter
به نقل از «فارس»
2024-05-07@10:14:51 GMT

شگرد جالب نوجوان ۱۲ ساله در دفاع از خرمشهر

تاریخ انتشار: ۳ خرداد ۱۴۰۲ | کد خبر: ۳۷۸۲۴۳۶۴

شگرد جالب نوجوان ۱۲ ساله در دفاع از خرمشهر

گروه زندگی؛ عطیه اکبری: آزادسازی خرمشهر فقط بخشی از تاریخ یک شهر نیست. حماسه یک ملت است در قرن ۲۰ که حماسه سازانش مردم معمولی بودند؛ همان جوان‌های جنوبی که معروف بودند به خونگرمی، خوشگذرانی و لاف زنی و تا قبل از جنگ تفریح شان پوشیدن لباس‌های شیک و شب‌ها قدم زدن کنار ساحل کارون و موسیقی گوش دادن بود، همان دختران جوان خرمشهری با هزار آرزو.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

..

اما رژیم بعث که کوچه پسکوچه های خرمشهر را به آتش بست، همان‌ها اسلحه دستشان گرفتند، جنگ پارتیزانی تمام عیار در کوچه پسکوچه های خرمشهر راه انداختند و تا ۳۵ روز خواب را بر چشم بعثی‌ها حرام کردند.

بعد از ۴۰ سال هنوز هم حرف‌های نگفته زیادی از خرمشهر هست و شاید قصه اولین شهید نوجوان خرمشهر از قلم افتاده باشد و ماجرای بهنام؛ نوجوان ۱۲ ساله شر و شوری که موی دماغ بعثی‌ها شده بود را خیلی‌ها نشنیده باشند.

محال است خاطرات بهنام محمدی از روزهایی که با آن قد و قامت کوتاهش بعثی‌ها را کلافه کرده بود بخوانید و خنده روی لبتان نیاید. خاطرات جنگ معمولاً خنده دار نیست! اما با خاطرات بهنام هم بغض می‌کنید و کیف می‌کنید، هم خنده‌تان می‌گیرد از خلاقیت و جسارت یک پسربچه ۱۲ ساله.

شهریور ۵۹ وقتی شایعه حمله عراق به خرمشهر رنگ واقعیت به خودش گرفت مردان خانواده‌ها ماندند و زن ها و بچه‌ها را به شهر دیگر فرستادند. خانواده بهنام محمدی هم جزو همان خیلی‌ها بودند اما بهنام ۱۲ ساله می‌خواست بماند. از مادر اصرار به رفتن و از بهنام اصرار به ماندن. مادر می‌گفت مگه تو چند سالته که می خوای بمونی خرمشهر وسط توپ و تانک! اما مرغ بهنام یک پا داشت و می‌گفت مثلاً پسر کشتی گیر داری ها!‌

بهنام ماند. آن اوایل و شب‌های بمباران که خرمشهر در تاریکی فرو می‌رفت، مسئولیت تقسیم فانوس‌ها را به او دادند و کمی که گذشت دیدند این پسر بچه با آن قد و قواره، یلی هست برای خودش.

بهنام زبر و زرنگ بود. از طرفی هم ریزه میزه بود و اصلاً بهش نمی‌خورد که بخواهد رزمنده باشد. مدافعان خرمشهر از این ویژگی بهنام استفاده کردند و اینطور شد که او شد مأمور شناسایی. چطور و چرایش هم شنیدنی است.

. بهنام با لباس های خاکی،گریه کنان در کوچه‌های خرمشهر راه می‌افتاد و وانمود می‌کرد مادرش را گم کرده است. به همین دلیل عراقی ها به او شک نمی کردند و او با این  جسارت مثال زدنی نقاطی از شهر که عراقی‌ها در آن نفوذ کرده بودند را شناسایی می‌کرد و دست پر بر می‌گشت.

*وقتی نوجوان ۱۲ ساله مأمور شناسایی می‌شود

«محسن راستانی» از مدافعان خرمشهر بود و مثل خیلی از جوان‌ها پای کار دفاع از وطن. او خاطرات بهنام را از آن قسمت جالبش یعنی خاطرات شناسایی روایت می‌کند؛ «به بهنام آموزش‌هایی را برای کسب اطلاعات از دشمن داده بودند و یک طورهایی اطلاعات چی مدافعان خرمشهری بود و استعداد عجیبی هم در این کار داشت. به زبان عربی هم تسلط کامل داشت. دفترچه یادداشتی داشت و آن را جاساز کرده بود. وقتی برای شناسایی به کوچه پسکوچه های خرمشهر می‌رفت، نشانی خانه‌هایی که عراقی‌ها در آن کمین کرده بودند را در دفتر می‌نوشت و کروکی‌اش را می‌داد دست رزمنده‌ها. البته بهنام همیشه از دل شهر برای مدافعان خرمشهری غنایم هم جمع می‌کرد. وقتی برگه شناسایی و غنایم را به فرمانده تحویل می‌داد، اول یک نارنجک، سهم خودش را از غنایم برمی داشت، بعد بقیه را به فرمانده می‌داد.»

*بهنام؛ کابوس سربازان بعثی

 اما راهکارهای بهنام ۱۲ ساله برای شناسایی شنیدنی است. محسن راستانی برایمان می‌گوید: «بهنام سر و صورت و لباس‌هایش را خاکی می‌کرد. خودش را به فاز گریه می‌زد. در کوچه‌های خرمشهر با گریه راه می‌افتاد و نوای امی.. امی سر می‌داد و اینطور وانمود می‌کرد که مادرش را گم کرده و دنبال خانواده‌اش می‌گردد. عراقی‌ها هم که با یک بچه نق نقو کاری نداشتند. حتی به مخیله‌شان هم نمی‌گنجید که یک پسربچه با این قد و قواره کوچک، برای شناسایی آمده باشد. اینطوری بود که بهنام با زیرکی هر چه تمام هر بار نقاطی از شهر که عراقی‌ها در آن نفوذ کرده بودند را شناسایی می‌کرد و دست پر بر می‌گشت.»


بخشی از وصیت نامه بهنام محمدی؛«از بچه ها تقاضا دارم که امام خمینی (ره) را تنها نگذارند و به یاد خدا باشند و به او توکل کنند.»

*شگرد تمارض به ناشنوا بودن در کمین گاه بعثی‌ها

«آن زمان وقتی بعثی‌ها به خرمشهر حمله کردند و در بعضی از محله‌ها پیشروی کردند، سربازان بعثی در برخی خانه‌های اهالی خرمشهر که خالی از سکنه شده بود یا در حال استراحت بودند یا کمین کرده بودند. یادم هست یک بار بهنام از شناسایی برگشت و وقتی از شگردش گفت همه ما از این خلاقیت و جسارتش کلی خندیدیم. بهنام دوباره از شگرد گم شدن و لباس‌های خاکی استفاده کرده بود اما این بار خودش را به کر و لالی هم زده بود. بهنام از گمراه کردن سربازهای بعثی گفت. از اینکه واقعاً فکر کرده بودند او ناشنوا است. اما باز هم قسمت طنز ماجرا، آنجا بود که از غفلت بعثی‌ها استفاده کرده و چند فشنگ و کنسرو هم برداشته بود و فلنگ را بسته بود.» این روایت بخشی دیگری از خاطرات محسن راستانی از مأموریت ویژه بهنام محمدی در خرمشهر است.


هر سال، نوجوانان خرمشهری در سالگرد شهادت بهنام محمدی بر سر مزار او جمع می شوند. بهنام محمدی حالا الگوی بسیاری از نوجوانان جنوبی است. 

*پرچم ایران بر فراز خرمشهر

تعریف شما از پسربچه‌ای که تازه ۱۲ سالش تمام شده چیست؟ عشق به وطن تا کجا رخنه می‌کند در دل یک نوجوان که اینطور سرنترس پیدا می‌کند؛ «نصرت مظفری زاده»؛ مادر شهید بهنام محمدی هم از جسارت پسرش خاطره‌ها دارد برای گفتن. خاطره هایی که خیلی از آنها را هم رزمان بهنام بعد از شهادت او برای مادر روایت کردند وحالا او هم برای ما می گوید: «سیدصالح موسوی یکی از همرزمان پسرم در خرمشهر بود که پا به پای هم بودند و لحظه های آخر زندگی بهنام کنار او بوده و برایم کلی خاطره از بهنام گفت که یکی از این خاطره ها خیلی برایم دلچسب است. در مقاومت ۳۵ روزه خرمشهر و وقتی عراقی ها وارد شهر می شوند، بالای یکی از ساختمان های خرمشهر پرچم عراق را نصب می کند. بهنام یک طوری خودش را به آن ساختمان می رساند و دور از چشم بعثی ها پرچم ایران را جایگزین پرچم عراق می کند. دوستش می گفت دیدن پرچم ایران در محله ای از خرمشهر که قبل از آزادسازی در تصرف بعثی ها بوده، روحیه مضاعفی را در رزمنده ها ایجاد کرده بود.»


«نصرت مظفری زاده»؛ مادر شهید نوجوان بهنام محمدی

*مامان باید غسل شهادت کنیم!

«وقتی برای اولین بار هواپیمای بعثی ها را در آسمان خرمشهر دیدیم، من و بهنام در حیاط بودیم. بهنام سن و سالش کم بود اما خیلی بیشتر از سنش می فهمید. یک دفعه به من گفت مامان باید غسل شهادت کنیم. من چه هایم را نترس و شجاع بار آورده بودم. از این حرف بهنام ته دلم خالی شد اما گفتم باشه مادر و به اعضای خانواده گفتم و واقعا همه مان غسل شهادت کردیم. فکر نمی کردم بهنامم، کوچک ترین بچه ام برای دفاع از خرمشهر جانش را فدا کند. پسرم در دفاع از خرمشهر و در پی حمله های صدام و خمپاره هایی که بعثی ها به کوچه پسکوچه های شهر می زدند در اثر اصابت ترکش به قلبش شهید شد.»

 نصرت مظفری زاده حالا دلخوش است به مرور خاطرات. به اینکه عکس بهنام؛ پسر کشتی گیرش زینت بخش دیوار فدراسیون کشتی است. به اینکه هنوز هم در سالگرد شهادتش همه نوجوان ها جمع می شوند سر مزار پسرش و برایش تولد می گیرند و امید دارد به اینکه حالا خیلی از نوجوان های امروزی پا جای پای بهنام گذاشتند و با وجود آنهاست که هیچ گزندی به این آب و خاک وارد نمی شود

*وصیت ویژه شهید نوجوان خرمشهر به پدر و مادرها/ بچه هایتان را لوس و ننر نکنید

بهنام محمدی در وصیت نامه خود، چنین نوشته بود:« بسم الله الرحمن الرحیم. من نمی دانم چه بگویم. من و دوستانم در خرمشهر می جنگیم ولی به ما خیانت می شود. من می خواهم وصیت کنم، چون هر لحظه در انتظار شهادت هستم. پیام من به پدر و مادرها اینست که بچه هایشان را لوس و ننر نکنند. از بچه ها تقاضا دارم که امام را تنها نگذارند و به یاد خدا باشند و به او توکل کنند. پدر و مادرها هم فرزندانشان را اهل مبارزه و جهاد در راه خدا تربیت کنند.»

 

 

پایان پیام/

 

 

منبع: فارس

کلیدواژه: سوم خرداد فتح خرمشهر بهنام محمدی مامور شناسایی شهید کوچه های خرمشهر کوچه پسکوچه مدافعان خرمشهر بهنام محمدی عراقی ها ۱۲ ساله بعثی ها بچه ها

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.farsnews.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «فارس» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۷۸۲۴۳۶۴ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

زندانی شدن یک معلم به‌خاطر تشابه اسمی با یک فرمانده

 به گزارش تابناک به نقل از فارس، یکی از آزادگان دفاع مقدس، خاطره‌ای در مورد شرکت در عملیات والفجر مقدماتی به همراه معلمش تعریف می‌کند.

به دلیل تشابه اسمی آقای معلم با یکی از فرماندهان وقت سپاه شوش بنام احمد خنیفر، بعد از اسارت او را در بغداد از جمع دیگر اسرا جدا کردند و او را به مدت ۳ سال در زندان انفرادی شعبه پنجم استخبارات وزارت دفاع عراق در سخت‌ترین شرایط نگه داشتند.

آزاده دفاع مقدس «بهروز نصرالله‌زاده» که از شاگردان این آقای معلم بود و باهم در عملیات والفجر مقدماتی به اسارت بعثی‌ها در آمدند. او درباره دوران اسارت و کار‌هایی که این معلم در اسارتگاه بعثی‌ها می‌کرد، اینگونه روایت می‌کند:مرحوم حاج کاظم، معلم علوم ما در مدرسه (اِلبارتی سابق) در هفت‌تپه بود. در عملیات والفجر مقدماتی من و آقای معلم در جنگل عمقر در ۸۰۰ متری مرز ایران و عراق بودیم. قبل از عملیات والفجر مقدماتی در بهمن ۱۳۶۱ نیرو‌ها در حال استراحت بودند.

من و حاج کاظم خوابمان نمی‌برد و باهم صحبت می‌کردیم. درباره مسائل خرمشهر و همرزمان‌مان صحبت می‌کردیم. حدود ۵ و نیم صبح بود که دیدیم خمپاره‌ای به اطراف ما اصابت کرد. حاج کاظم گفت: «با این خمپاره‌هایی که به طرف ما می‌آید، دشمن فهمیده عملیات داریم. خودمان را آماده کنیم، یا شهید می‌شویم یا اسیر!» حدس آقای معلم درست بود. ما در خاک ایران محاصره شده بودیم.

در این عملیات تعداد زیادی از همرزمان‌مان شهید شدند که من و آقای معلم به اسارت بعثی‌ها درآمدیم. بچه‌ها در اسارت به آقای معلم، «دایی کاظم» می‌گفتند. ما در اسارت، بچه‌هایی را می‌دیدیم که بی‌سواد بودند و که دایی کاظم در آنجا به آن‌ها حروف الفبا یاد داد. او به دیگر دانش‌آموزان تاریخ اسلام، جغرافی و علوم درس می‌داد. نحوه تدریس هم به این شکل بود که آقای معلم درس می‌داد و می‌گفت: «هر کسی بتواند در طول یک ماه این مطالب را یاد بگیرد، من مدرک به او می‌دهم.» حاج کاظم حتی نمره هم می‌داد.

تا ۲ سال اول تدریس در اسارت توسط حاج‌کاظم، خبری از کاغذ و مداد و خودکار نبود و محدودیت داشتیم. اما اینطور نبود که تسلیم شویم. ما در اسارت بسته‌های کارتن پودر رختشویی را در آب خیس می‌کردیم و این مقوا‌ها به لایه‌های نازکتر تبدیل می‌شد. بعد از خشک شدن، از این کاغذ‌ها برای نوشتن استفاده می‌کردیم.

یکی دیگر از کار‌هایی که برای آموزش می‌کردیم، این بود که خاک را داخل پارچه‌ای ریخته بودیم و آن خاک را روی زمین می‌ریختیم و می‌شد، یک سطح صاف. بعد آقای معلم با دسته قاشق روی خاک می‌نوشت و به اسرا درس می‌داد. در واقع آن سطح برایمان کاربرد تخته سیاه را داشت. آقای معلم درس که می‌داد، دانش‌آموزان را صدا می‌زد و می‌گفت: «بیایید، پای تخته!».

این نکته را هم بگویم که نگهبانان بعثی تجمع بیشتر از ۵ ـ ۴ نفر را ممنوع کرده بودند. آقای معلم به همین جمع تدریس می‌کرد و سپس نوبت گروه دیگری می‌شد. ما سیستم آموزشی در اسارت را مدیون زحمات مرحوم حاج کاظم هستیم. او سال گذشته بخاطر آسیب جدی که در اسارت به کلیه‌هایش وارد شده بود، درگذشت.

دیگر خبرها

  • سوم خرداد به یک روز ملی و به یاد ماندنی در تاریخ تبدیل شده است
  • زندانی شدن یک معلم به‌خاطر تشابه اسمی با یک فرمانده
  • استفاده از ظرفیت‌های مردمی در برنامه‌های ۳ خرداد استان مرکزی
  • یک میلیون و ۳۱۸هزار قطعه جوجه ریزی در مرغداری‎های استان انجام شد
  • یک میلیون و۳۱۸هزارقطعه جوجه ریزی در مرغداریهای استان انجام شد
  • غرق‌شدن اعضای یک خانواده در رودخانه نیاتک شهرستان هیرمند
  • دستگاه های اجرایی تنگستان در برگزاری مراسم سوم خرداد همکاری کنند
  • نوجوان ۱۶ ساله با شلیک پلیس استرالیا کشته شد
  • اظهارات جالب سرجیو کونسیسائو درباره مهدی طارمی
  • اقدام جالب آرتتا: پدیده 14 ساله در تمرین آرسنال